گنجور

 
امیر معزی

با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور

سلطان همه روی زمین خسرو منصور

هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت

از دولت و اقبال رسد نامه و منشور

سنگی که بدان دست برد شاه معظم

نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور

خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار

نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور

گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان

ور رای کند شاه سوی شهر نشابور

روشن شود از طلعت او چشم رعیت

یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور

ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی

تا کی سخن آراستن و بافتن زور

در لشکر تو بیست هزارند چوکسری

در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور

ماهند غلامانت‌ چه در رزم و چه در بزم

حورند ندیمانت‌ چه در جنگ و چه در سور

همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه

پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور

ای تیغ تو در میدان سوزنده‌تر از نار

وی جام تو در مجلس تابنده‌تر از نور

داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف

داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور

فرخندگی طلعت و پیروزی طالع

پایندگی دولت و بیداری دستور

ملک همه آفاق گرفتی و گشادی

دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور

مال تو گزارند همی حاضر و غایب

حمل تو فرستند همه آمر و مأ‌مور

در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر

در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور

گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن

آن بادهٔ روشن‌که بود زادهٔ انگور

یک چند به‌ شادی و طرب کام همی ران

وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور

خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل

مسکین دل آنکس‌که شد از پیش تو مهجور

از دولت و اقبال تو شد میر معزی

در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور

آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار

گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور

جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد

وآن نیز برافشاند گر باشد دستور

تا بربط و تنبور بود گوش همی دار

گاهی به‌سوی بربط وگاهی سوی تنبور

بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان

منصور و مظفر شده تا دم‌زدن صور