گنجور

 
امیر معزی

دو شب‌ گویی که یکجای است‌ گرد یک بهار اندر

و یا زلفین مشکین است‌ گرد روی یار اندر

از آن‌ کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش

که‌ کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر

نگار قند لب‌ کاو را بود در جعد سیصد چین

چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر

دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره

به وصف کشمری سروی به‌کشمیری نگار اندر

نه درکشمر بود سروی به‌سان قامت و قدش

نه چون رویش بود نقشی به‌کشمیر و دیار اندر

خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو

شکنج زلف او تا هست گرد لاله‌زار اندر

بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا

بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر

سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش

گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر

نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من

اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر

از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی

کنون جانم همی خواهی بس استادی به‌ کار اندر

اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو

بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر

امیر عالم عادل عمر والا خردمندی

که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر

اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش

زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر

وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم

همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر

به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر

مگر جان است مدح او به‌ چشم افتخار اندر

سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی

ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر

پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند

همه شیران زبون او میان مرغزار اندر

زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین

کزو زهرست تا محشر به‌دندانهای مار اندر

ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را

همی پیدا شود حجت به صنع‌ کردگار اندر

و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را

کلید روزی خلقی به‌دست پرده‌دار اندر

تو از جاه حُسام‌الدین حصاری یافتی محکم

که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر

چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را

تورا دولت قراری شد به چرخ بی‌قرار اندر

اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا

بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر

بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد

به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر

همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان

تو را هر دو مُرَکَب شد به‌ رُمح و ذوالفقار اندر

یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر

مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر

چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم

جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر

مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر

مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر

خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی

منم شیر سخن‌گستر میان آن شکار اندر

هر آنگاهی‌که از مدح و ثنای تو سخن‌گویم

کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر

ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده

عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر

همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده

بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر