مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۶
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند
در دل هر لولیی عشق چو استارهای
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود
قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود
گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر میرود
ابروی چون سنبله بیخبرست از مهش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۹
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید
من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید
ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۰
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۲
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید
این دم عیسی به لطف عمر ابد میدهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۵
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۶
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیهدل بود
هر کی خورد خونِ خلق زشت و سیهدل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهیِ ظلم بر دلِ شب میدمد
عاقله شب توی بازرهانش ز ظلم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۸
بانگ زدم من که دل مست کجا میرود
گفت شهنشه خموش جانب ما میرود
گفتم تو با منی دم ز درون میزنی
پس دل من از برون خیره چرا میرود
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح در این غار غوره وار ترش چیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقشها که ببازد چه حیلهها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۲
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد
دگر نشینم هرگز برای دل که برآید
کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۴
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۵
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
[...]