گنجور

 
مولانا

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند

رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده

چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی

که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند

متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست

که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند

هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی

چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند

به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش

ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند

چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش

ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند

هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت

غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند

میانه گیرد آهو میانه دل شیری

هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند

چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی

هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند

هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد

چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند