گنجور

 
مولانا

وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید

مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید

این فلک آتشی چند کند سرکشی

نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید

چند مخنث نژاد دعوی مردی کند

رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید

جادوکانی ز فن چند عصا و رسن

مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید

درد به پستی نشست صاف ز دردی برست

گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید

صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید

جان شد و جان بقا از بر جانان رسید

محنت ایوب را فاقه یعقوب را

چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید

دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر

شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید

صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق

طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید

مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات

جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید

میوه دل می‌پزید روح از او می‌مزید

باد کرم بروزید حرف پریشان رسید