گنجور

 
مولانا

ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد

ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد

دگر نشینم هرگز برای دل که برآید

کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد

موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند

به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد

که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش

به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد

به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او

چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد

سبو به دست دویدم به جویبار معانی

که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد

نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی

چو دید بر در خویشم ز بام زود فروشد

سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور

که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد

نهیم دست دهان بر که نازکست معانی

ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۹۰۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اوحدی

کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد

چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟

دلی که این همه آتش درو زنند بنالد

تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد

حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم

[...]

عرفی

به رغم توبهٔ من چون لبت پیاله بنوشد

به روی گرم تو ساقی، که خون توبه نجوشد

بهای گوهر یوسف، کسی خود او نشناسد

همان به است که او را کسی به او نفروشد

کسی به بندگی آرد، که در شمایل طاعت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه