گنجور

 
مولانا

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند

بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای

رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق

سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم

تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه تتق

وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی

سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما

گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک

زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند

ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند