مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۷
ای طربناکان ز مطرب التماس میکنید
سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادیها شوید ای مقبلان
اسب غم را در قدمهای طربها پی کنید
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۸
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۹
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من میجهید و هر دو چشمم میپرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۰
شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد
سادهدل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد
چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
برجبرج و خانهخانه جویم آن خورشید را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۱
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله میزند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۳
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند
هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۴
میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
رویها را از جمال خوب او چون مه کنید
مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید
از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۵
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد
جان ما بیخویش شد زیرا که شه بیخویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۷
وصف آن مخدوم میکن گرچه میرنجد حسود
کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
گرچه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار
چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
مست آن می گر نهای می دو پی دستار و دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آنکسکه چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد، گهرِ بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد، به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش، ز همه خلق بریدش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۱
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۲
بدرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی
که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۳
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوه می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۶
خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در مرگ برخورنده ابدا فراز گردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم
[...]