گنجور

 
مولانا

می‌خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید

روی‌ها را از جمال خوب او چون مه کنید

مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد

عاشقان رفته را از روی او آگه کنید

از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او

هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید

جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته‌اند

قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید

نک نشان روشنی در خیمه‌ها تابان شدست

گوش اسبان را به سوی خیمه و خرگه کنید

آستان خرگهش شد کهربای عاشقان

عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید

در خمار چشم مستش چشم‌ها روشن کنید

وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید

شاه جان‌ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست

رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید