گنجور

 
مولانا

شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد

ساده‌دل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد

چون حدیث بیدلان بشنید جان خوش‌دلم

جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد

برج‌برج و خانه‌خانه جویم آن خورشید را

کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد

مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف

هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد

من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم

خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد

همچو گربه عطسهٔ شیری بدم از ابتدا

بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد

گفت: ار تو زادهٔ شیری نه‌ای گربه برآ

بردر انبان! شیر در انبان‌درون نتوان نهاد

من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا

چون توی را هر که گربه دید او بهتان نهاد

شمس تبریزی‌ست تابان از ورای هفت چرخ

لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد