گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۷

 

از دلبر ما نشان کی دارد

در خانه مهی نهان کی دارد

بی دیده جمال او کی بیند

بیرون ز جهان جهان کی دارد

آن تیر که جان شکار آنست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۸

 

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۹

 

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۰

 

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند

کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود

چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۱

 

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم

پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود

پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۲

 

دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود

در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود

عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما

در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود

در شکار بی‌دلان صد دیده جان دام بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۳

 

ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد

مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد

ذره‌ها بر آفتابت هر زمان بر می‌زنند

هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد

هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می‌نهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۴

 

مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد

خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد

مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی

زانک از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد

مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره‌زنست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵

 

دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد

پرده شب می‌درید او از جنون تا بامداد

دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود

ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد

باده‌ها در جوش از او و عقل‌ها بی‌هوش از او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۶

 

گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد

ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد

گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک

ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد

ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۷

 

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد

گریه‌های جمله عالم در وصالش خنده شد

یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود

حسن‌های جمله عالم حسن او را بنده شد

جمله آب زندگانی زیر تختش می‌رود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۸

 

مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند

پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند

رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون

ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۹

 

قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند

هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند

ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت

سنگ‌ها را لعل سازد میوه را رنگین کند

پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۰

 

مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند

بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند

کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند

خوی را خود واکند در حین و خو با او کند

آفتابی ناگهان از روی او تابان شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۱

 

پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند

خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند

چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم

کس نداند حالت من ناله من او کند

ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۲

 

عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند

چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند

کنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را

زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند

چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۳

 

آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود

چون رسیدش چشم بد کز چشم‌ها مستور بود

شادی شب‌های ما کز مشک و عنبر پرده داشت

شادی آن صبح‌ها کز یار پرکافور بود

از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می‌رسید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۴

 

رو ترش کردی مگر دی باده‌ات گیرا نبود

ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود

یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد

بر کدامین یوسف از چشم بد آن غوغا نبود

چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۵

 

آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود

آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او

آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود

آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۶

 

برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید

همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید

اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار

هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید

چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۳۶
۱۵۳۷
۱۵۳۸
۱۵۳۹
۱۵۴۰
۶۴۶۲