گنجور

 
مولانا

برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید

همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید

اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار

هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید

چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت

سوی برج آتشین عاشقان خود رسید

در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات

مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید

موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد

هم نظر می‌کرد هر سو هم عنان را می‌کشید

گفت نزدیکان خود را کان فلان غایب چراست

آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید

آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع

آنک هر صبحی که آمد ناله‌های او شنید

آنک آتش‌های عالم ز آتش او کاغ کرد

تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید

آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم

همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‌دوید

آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما

گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید

آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک

ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید