گنجور

 
مولانا

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود

هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند

من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من

گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند

چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم

آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

اینک آن خضری که میر آب حیوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند

گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد

علت آن فلسفی را از کرم درمان کند

گوهر آیینهٔ کلست با او دم مزن

کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود

گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست

سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود

ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن

صورت عین الیقین را علم القرآن کند

پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود

داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند

این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب

هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند

گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان

شمس تبریزی تو را هم صحبت مردان کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۷۲۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قطران تبریزی

باد نوروزی همی آرایش بستان کند

تا نگارش چون نگارستان چینستان کند

مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد

شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند

ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
امیر معزی

ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند

چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند

سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی

تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند

چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی

[...]

سنایی

میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند

تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند

از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی

طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند

جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی

[...]

ظهیر فاریابی

ای فلک قدری که هر شب رای رو شنت

دیدبانان افق را دیده ها حیران کند

آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد

چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند

جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام

[...]

مولانا

هم لبان می‌فروشت باده را ارزان کند

هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند

هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو

زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند

هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه