اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۴۴ - در بیان: ان اللّه لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء
حق همی گوید گناهان همه
من ب بخشم از کمال مرحمه
لیک اگر گیرند معشوق دگر
من ن بخشم زانکه هستم دادگر
زانکه بدتر از همه کفرو گناه
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب
باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب
بزدا غبار غیر ز آئینه دلت
تا عکس روی دوست ببینی توبی حجاب
عکس رخش ز آینه کون ظاهرست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
گر مهر فاحببت بذرات نه ساریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
شفای این دل بیمار جز لقای تو نیست
طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست
کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم
بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست
غریب و بی کسم و در جهان مرا باری
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
دایما درد تو همراه منست
عشق تو هم حاکم و شاه منست
هرکه بیدارست شبها در جهان
از فغان و زاری و آه منست
دو گواه عدل بر سوز دلم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
جانا بیا که صحبت جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
من عاشق آن جان و جهانم همه دانند
از جان ببریدن نتوانم همه دانند
جان می نتوان برد از آن غمزه و ابرو
من کشته آن تیروکمانم همه دانند
زلف سیه و چشم بلا جوی تو دیدم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳
عاشقان در آتش عشق تو خود را سوختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد
منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون
مست گردد از خمار هستی خود وارهد
هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
ای مسلمانان پشیمانم من از کردار خویش
تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود
ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
تا چرا زنده بماندم در غم هجران او
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
شرح درد عشق دارد طول و عرض
فرصت ار یابم کنم با دوست عرض
عشق اگر گوید بترک سربگو
عاشقان را طاعت عشقست فرض
طاقت و تاب غم عشقت نداشت
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
برقص آمد جهان ز آهنگ حافظ
ز چشم بد خدایش باد حافظ
چو من مست مدام جام عشقم
مده بیهوده ما را پند واعظ
حدیث واعظ از تقلید و زهداست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
ببحر هست مطلق تا شدم غرق
میان ما و دریا نیست خود فرق
چو من رند و خراباتی و مستم
چه کار آید مرا سالوسی و زرق
شدم محو فنا از تاب حسنت
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
بر جانان فشان جان را اگر هستی دلا عاشق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
اگر خود را نمی بازی اسیر قید هجرانی
چو از قید خودی رستی وصالش را شدی لایق
اگر مشتاق خورشید جمال روی عذرائی
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴
بسی تصنیف دیدم در حقایق
ندیدم همچو گلشن پر دقایق
اگر چه عارفان بسیار بودند
بعرفان شیخ محمودست فایق
کجا باشد چنین گلشن که در وی
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
آوازه حسن تو گرفتست ممالک
در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک
چون پرده پندار برانداخت جمالت
در پرتو حسن تو شد اشیا همه هالک
عیبم مکن ای زاهد اگر رندم و عاشق
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
ز نار شوق تو ای جان جانان
به آهی سوزم این گردون گردان
بصحرای غمت آواره گشتم
نشد هرگز بپایان این بیابان
درانوار جمال مهر رویت
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷
یک رو که درصد آینه بینی هرآینه
روی دگر نمایدت ای جان هر آینه
مهر رخش بصورت ذرات شد عیان
تا حسن خود بدید کماهی معاینه
چون شاهد جمال تو آغاز جلوه کرد
[...]