گنجور

 
اسیری لاهیجی

ببحر هست مطلق تا شدم غرق

میان ما و دریا نیست خود فرق

چو من رند و خراباتی و مستم

چه کار آید مرا سالوسی و زرق

شدم محو فنا از تاب حسنت

چو لامع شد مه روی تو چون برق

جمالت آفتاب بی زوالست

که پیدا نیست او را غرب تا شرق

ز هر قیدی اسیری گشت آزاد

بدریای فنا زان دم که شد غرق