نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷
در کمالت چه دهم داد سخندانی را
حد گذشته است از آنصورت انسانی را
جرم دل نیست که چشم از تو بگرداند باز
اختیاری نبود کشتی طوفانی را
پرده بردار که از لطف نیارد دیدن
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸
صنما نه میل مسجد نه سر کنشت ما را
که قمار عشق از این غم همه داد گشت ما را
بفدای شورت ایعشق نه چنان ببر زهوشم
که بدفتر جنون هم نتوان نوشت ما را
دو هزار سنگ طفلان خورم هنوز سبزم
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
جدا از چشمِ او ، تن در تب و جان بر لب است امشب
شبی کاو را ز پی صبحی نباشد آن شب است امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آن ماه سنگیندل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقرب است امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
هر شکاری شود از چنگل شهباز گرفت
جز دو چشمت که دل از وی نتوان باز گرفت
ز شبیخون سر زلف به هم نازده چشم
سر راهم سپه غمزه غماز گرفت
مشکن ای دوست دلم را که دگر ناید باز
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
خبر ما که برد باز بدان لعبت مست
کاندران حقه که سرّیکه نهفتیم شکست
که بمژگان سپرد غمزه و گهگاه بزلف
سر سربسته ما بین که رود دست بدست
قاتلم زحمت یک تیرنگه بیش نداد
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید
مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید
که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
مهل آن روی که از پرده پدیدار آید
ترسم از چشم بد خلق به آزار آید
دام بر چین که دگر نیست دلی در همه شهر
که نه بر حلقۀ زلف تو گرفتار آید
ز برِ خویش مَرانم که مگس از سرِ قند
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
گر چونتو در آفاق جفار کار نباشد
انصاف ز شوخی چو تو بسیار نباشد
نزدیک من از لذت عشقش خبری نیست
آن دلشه کش یار دل آزار نباشد
ایکاش بخوابیت کشد تنک در آغوش
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
اگر بلبل به دل داغی ز جور باغبان دارد
در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
بیابانی است بیپایان من آن سرگشته آهویی
که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
که این حال عجب یا رب نهان با محتسب گوید
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
گر نه چشمان تو در قصد گرفتارانند
ز چه هر گوشه از او صف زده خونخوارانند
مکن ایباد پریشان سر زلفش زنهار
که بهر حلقه از اندام گرفتارانند
تو ز می مست شکر خواب چه دانی که بشهر
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
این خودسری که زلف تو ای دلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چهها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادهها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
هندوی چشم و خال و خط و زلف مشکبیز
دستی بهم نداده که ممکن شود گریز
هوشم سر تو دارد از آن دارمش به سر
چشمم رخ تو بیند از آن دارمش عزیز
رشک آیدم حدیث تو گفتن به زاهدان
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
خم ابروی تو تا با مژه پیوست به هم
داد چین تا به ختا تیر و کمان دست به هم
این همه خون دل خلق دلیرانه مریز
عاقبت سیل شود قطره چو پیوست به هم
نیست در ملک دل امروز به جز دست تو دست
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
دل به دریا زدن از چشم تر آموختهام
چه هنرها که ز فیض نظر آموختهام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من این غوطه به خون جگر آموختهام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
ای صنم کز چشم کافر کیش بردی دین من
برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من
زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت
دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من
گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
به خطا میرمد آن نرگسِ فتّان از من
که به یک غمزه توان برد دل آسان از من
منّت ابر بهار است ز باران سرشک
بیرخت بر سر یک دشت مغیلان از من
تخم صبرم به دل ای پیر جهاندیده مکار
[...]
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
من و وصال تو از خواب عجب خیالست این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۶۷
گفتم هوای زلف تو از سر بدر کنم
ترسم کم عمر در سر اینکار سر کنم
از قیل و قال مدرسه نگشود کار دل
رفتم بخانقاه که فکر ذکر کنم
بگرفت دل ز صحبت ابنای روزگار
[...]
نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۱۴ - از قول حضرت سکینه سلام الله علیها با ذو الجناح
لیک پیِ اسب چرا بیرخ شاه آمدهای
پیل بودی تو چرا مات ز راه آمدهای
برگبرگشته و تنخسته و بگسستهلگام
هوش خود باخته با حال تباه آمدهای
ای فرس قافلهسالار تو کشتند مگر
[...]
نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۲۲ - ایضا
چون کاروان دشت بلا ره به شام کرد
صبح امید اهل حرم رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأئید کیش خویش
؟؟ را به ستن دست اهتمام کرد
چرخ دنی نگر که به کام سگان دون
[...]