گنجور

 
نیر تبریزی

مهل آن روی که از پرده پدیدار آید

ترسم از چشم بد خلق به آزار آید

دام بر چین  که دگر نیست دلی در همه شهر

که نه بر حلقۀ زلف تو گرفتار آید

ز برِ خویش مَرانم  که مگس از سرِ قند

نرود،  ور برود نیز دگربار آید

قامتت کرد قیامی و قیامت برخواست

چه شود، آه ندانم که به رفتار آید

عقد بر جبهه میفکن که طبیبان نکند

رو ترش چون به سرِ بسترِ بیمار آید

علم الله، نبرد نام سلامت به زبان

خسته‌ای را که ز در چون تو پرستار آید

ای دل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت؟

وقت آنست که همسایه به زنهار آید

ای طبیب از سر نیرّ به سلامت بگذر

کآتش اندر تو نگیرد چو به گفتار آید