گنجور

 
نیر تبریزی

هندوی چشم و خال و خط و زلف مشک‌بیز

دستی بهم نداده که ممکن شود گریز

هوشم سر تو دارد از آن دارمش به سر

چشمم رخ تو بیند از آن دارمش عزیز

رشک آیدم حدیث تو گفتن به زاهدان

گوهر گرانبها و خریدار بی‌تمیز

جانان وداع میکند ای دل به در شتاب

دلبر ز دست می‌رود ای دل به پای خیز

گرداب هایل و شب تاریک و بیم موج

پی شد امید ساحلم ای دیده خون بریز

سرهاست کز هوای تو دریابت اوفتد

دل جلوه‌گاه حسن چه حاجت به تیغ تیز

از موج خیز طعنه نترسد غریق عشق

دوزخ چشیده را چه غم از هول رستخیز

نیّر بس از غنیمت تردامنی مرا

کاهل ریا ز صحبت ما دارد احتریز