گنجور

 
نیر تبریزی

اگر بلبل به دل داغی ز جور باغبان دارد

در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد

بیابانی است بی‌پایان من آن سرگشته آهویی

که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد

که این حال عجب یا رب نهان با محتسب گوید

که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد

ز لبخندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی

مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد

به امّید گهر خود را به دریا می‌زدی ای دل

نگفتم زین هوس بگذر که دریا بیم جان دارد

ز گلبانگ عراقی آتشم در پرده زن مطرب

که مرغ جان ملال از خاک آذربایجان دارد

به هر گامی هزاران دل به پای ناقه می‌غلتد

کدامین دل‌ستان یا رب در این محمل مکان دارد

صبا آهسته بگذر زان معنبر زلف خم در خم

هزاران طایر پر بسته در وی آشیان دارد