گنجور

 
نیر تبریزی

در کمالت چه دهم داد سخندانی را

حد گذشته است از آنصورت انسانی را

جرم دل نیست که چشم از تو بگرداند باز

اختیاری نبود کشتی طوفانی را

پرده بردار که از لطف نیارد دیدن

چشم کوته نظران صورت روحانی را

با تو همچشمی آهوی ختن عین خطاست

سحر پهلو نزند آیت یزدانی را

تا شنیدم که بویرانه بود جای پری

دوست دارم بتمنای تو ویرانی را

حسن از آن پایه گذشته است که عاشق نشوند

پرده پوشی نتوان یوسف کنعانی را

تا صبا چنبر گیسوی تو در دست گرفت

بیخت بر فرق من اسباب پریشانی را

نیر از آه نهان پر شده دل میترسم

دود بالا رود این آتش پنهانی را