گنجور

 
نیر تبریزی

جدا از چشمِ او ، تن در تب و جان بر لب است امشب

شبی کاو را ز پی صبحی نباشد آن شب است امشب

ببین بر چنبر کاکل رخ آن ماه سنگین‌دل

مبند ای ساربان محمل قمر در عقرب است امشب

جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی

مخسب ای دل که وقت ذکر یارب یارب است امشب

خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش

که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب

به هنگام رحیل آهسته‌تر ران ناقه را جانا

که پای رفتنم لرزان ز تیمار تب است امشب

ز هجر وصل او امشب میان گریه می‌خندم

که دستی بر دل و دستی به سیبِ غبغب است امشب

تو هم افتان و خیزان به که پویی از قضای دین

چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکب است امشب

دلا این تیرِ آه از سینه سر بر کن ، که نیّر را،

سخن‌ها با سپهر و جنگ‌ها با کوکب است امشب