گنجور

 
نیر تبریزی

لیک پیِ اسب چرا بی‌رخ شاه آمده‌ای

پیل بودی تو چرا مات ز راه آمده‌ای

برگ‌برگشته و تن‌خسته و بگسسته‌لگام

هوش خود باخته با حال تباه آمده‌ای

ای فرس قافله‌سالار تو کشتند مگر

که تو با قافلهٔ آتش و آه آمده‌ای

اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود

چه شد آن سایه که اینجا به پناه آمده‌ای

چون شد آن شاه و سپاهی که به میدان بردی

که تو تنها همه بی‌شاه و سپاه آمده‌ای

با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون

چه خطا رفته که با روی سیاه آمده‌ای

با همان شاه که بردی تو به میدانِ بلا

بی‌گنه کشته عدو و تو گواه آمده‌ای

شه ما را مگر افکنده‌ای ای اسب به خاک

عذرجویان ز پی عفو گناه آمده‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode