گنجور

 
نیر تبریزی

ای صنم کز چشم کافر کیش بردی دین من

برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من

زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت

دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من

گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ

سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من

بر نخواهد شد ز سر عشق من و بیداد او

من بمهرش خورده ام سوگند او بر کین من

گر بود این راست کز نسرین همی خیزد عبیر

نی عجب کز سوسن عنبر ریزد این نسرین من

همچو بوتیمار بر دور لبت کآب بقا است

تشه خواهد داد جان آخر دل مسکین من

سر چو بر بالین نهم با یاد آن روی چو گل

راست گوئی پشتۀ خاریست بر بالین من

نیرّا خونش بریزم در زمان از تیر آه

آسمان گر مهر بازد با مه و پروین من

 
 
 
سید حسن غزنوی

دوستان را من زره پنداشتم بودند هم

لیک بهر دشمنان جاهل بی‌دین من

راست خواهی تیرشان پنداشتم در راستی

همچنان بودند لیکن در دل غمگین من

گفت هرکس که نکوعهدان دلی دارند پاک

[...]

سعدی

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

[...]

جهان ملک خاتون

تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من

رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من

چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام

نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من

رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ

[...]

صائب تبریزی

اهل معنی گرچه خاموشند از تحسین من

غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من

سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست

ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من

در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا

[...]

بیدل دهلوی

تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من

همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من

بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند

رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من

گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه