گنجور

 
نیر تبریزی

هر شکاری شود از چنگل شهباز گرفت

جز دو چشمت که دل از وی نتوان باز گرفت

ز شبیخون سر زلف به هم نازده چشم

سر راهم سپه غمزه غماز گرفت

مشکن ای دوست دلم را که دگر ناید باز

مرغ وحشی جو ز دامی ره پرواز گرفت

چشم الفت دگر ای هوش مدار از سر من

خوابگاهی که تو دیدی حشم ناز گرفت

لب لعلت ز خط سبز جهان کرد سیاه

ماتم غمزدگان نیک به اعزاز گرفت

جادوانت همه گر سجده برد پیش سزاست

که فسون نگهت پایه اعجاز گرفت

دل غم عشق به صد پرده نهان داشت ز خلق

زلف او باز شد و پرده ز هر راز گرفت

واعظ ار غیب نظربازی ما کرد چه باک

نیّرا گوش نباید به هر آواز گرفت

 
 
 
صائب تبریزی

پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت

برق در خرمنم از شعله آواز گرفت

بوی گل را نتوان در گره شبنم بست

به خموشی نتوان دامن این راز گرفت

شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز

[...]

سلیم تهرانی

دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت

شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت

چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ

نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت

می کند همچو حنا گل به کف دست خزان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه