شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷
بهدست خویش چهل صبح بامداد الست
ندید تخم گلی تا نکشت در گل ما
چه ماه بود که از آسمان فرود آمد
نشست خوش متمکن به برج منزل ما
ملک که بود که افتاد در چه بابل
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹
بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
مرا که لعل لبت ساقی است و جام شراب
از آن دو نرگس مست توام مدام خراب
مرا که زمزمه قول دوست در گوش است
چه حاجت است آواز چنگ عود و رباب
فتاده بر رخ دلبر بطالع مسعود
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
اگر ز روی براندازد او نقاب صفات
دو کَون سوخته گردد ز نور پرتو ذات
به پیش تاب تجلی ذات محو شود
چنانکه هست کشته از فروغ صفات
مجوز کَون و ثباتی به پیش برتو او
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
دل غرقه انوار جمالی و جلالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است
یار است که او ناظر این منظر عالی است
خالی است حوالی حریم دل از اغیار
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
صفا و روشنی کاندرون خانه ماست
ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
خرد که بیخبر از کاینات افتاده است
خراب جرعه از باده شبانه ماست
ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
ریخت خونم که این شراب من است
سوخت جانم که این کباب من است
چونکه چشمش خراب و مستم دید
گفت کاین بیخود و خراب من است
چونکه در بوته غمم بگداخت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
آنچه جان گفت به دل باز نمییارم گفت
به کسی رمزی از آن راز نمییارم گفت
مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد
که به کس هیچ از آن ساز نمییارم گفت
گفت با من سخنی عشق به آواز بلند
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
بیار ساقی باقی بریز برمن حادث
میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی
بآب دیده برویان که نیست زرع تو حارث
از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
پوشیده بود روی تو در زیر موی تو
چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
جان جهان که در خم زلف نو بد نهان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد
وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد
اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل
سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد
اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر
یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
هستی خود را نمودی در لباس مختلف
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
[...]