گنجور

 
شمس مغربی

از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد

وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد

اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل

سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد

اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی

از حطه ملک صمد واحد بود عین احد

اندر یکی صد بین نهان، درصد یکی‌ را بین عیان

از یکی گفتم بدان صد را ز یک یکرا ز صد

لیکن جهان جسم و جان گرچه شد از دریا عیان

برروی بحر بیکران باشد چو بر دریا زبد

من بر مثال ماهیم افتاده از دریا برون

باشد که موجی در رسد بازم بدر بادر کشد

وقتست کآن خورشید باد، آن ماه، آن ناهید ما

از برج دل طالع شود از اندرون سر برزند

آن آفتاب مشرقی پیدا شود در مغربی

کز مغربی را آینه پنهان نباشد در نمد