گنجور

 
شمس مغربی

دل غرقه انوار جمالی و جلالی است

بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است

دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است

یار است که او ناظر این منظر عالی است

خالی است حوالی حریم دل از اغیار

اغیار کجا واقف این بود و حوالی است

جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت

کان آینه از نقش جهان صافی و خالی است

در عالم او هیچ شب روز نباشد

کاو برتر ازین عالم و ایام و لیالی است

در یکه از او جمله جهان گشت پدیدار

آن درّ گرانمایه از آن بحر لآلی است

عالم بخط دوست کتابی است ولیکن

مخفی است از آنکس که نه قاری و نه تالی است

ایمغربی کس را خبر از عالم دل نیست

چه عالم دل زایل وعالم متعالی است