گنجور

 
شمس مغربی

گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت

نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت

ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق

نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت

نهایت همه انبیا و رسل گذشته

نه پیش امت مرحوم احمد است بدایت

چنانکه چشم نبوت در انبیاست باحمد

بر اولیا ویست انتها و ختم ولایت

هر آن صفت که شه ملک راست غالب اوصاف

همانصفت کند اندر سپاه شاه سرایت

مگوی هیچ ز آغاز که جهانی

رسید کار بانجام و انتها و نهایت

دلم رسید چه بی اسم و رسم و جاه جبه شد

بغایتی که مرا ورانه انتهاست نه غایت

رسیده است بصحت ز راه کشف و تجلی

هرآنچه که از مغربی کنند روایت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

[...]

سلمان ساوجی

هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت

خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت

جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا

نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت

بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را

[...]

شمس مغربی

مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت

نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت

چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن

میان ختم نبوت فتاده است ولایت

ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی

[...]

امیرعلیشیر نوایی

جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت

به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت

پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم

مگر که همت پیر مغان نمود هدایت

ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی

[...]

محتشم کاشانی

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت

غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل

ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت

سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه