گنجور

 
شمس مغربی

صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد

بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد

پوشیده بود روی تو در زیر موی تو

چون بازگشت موی تو از هم پدید شد

جان جهان که در خم زلف نو بد نهان

زلف ترا بهر شکن و خم پدید شد

بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی

یکدم دمید و عالم از آندم پدید شد

مجروح نیش غمزه مرد افکن ترا

هم از لب چه نوش تو مرهم پدید شد

برهر دلی که گشت جمال تو جلوه گر

در وی هزار نقش دمادم پدید شد

تا شد یقین که شادیت اندر غم دلست

دل را هزار خرّمی از غم پدید شد

خورشید آسمان ولایت ظهور یافت

تا مغربی ز عالم مغرب پدید شد