گنجور

 
شمس مغربی

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را

که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی

چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی

یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را

چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد

چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را

ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی

ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را

چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو

ندید استی تو ور خود زیر بالا را

چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان

ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را

الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی

برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را