گنجور

 
شمس مغربی

بیار ساقی باقی بریز برمن حادث

میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث

چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی

بآب دیده برویان که نیست زرع تو حارث

از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی

نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث

ببوی باده توان مرد و باز زنده توان شد

که همچنان که محیط است هست محیی ‌و باعث

دلا بخود سفری کن درون خود سفری کن

که هیچ کار نیاید ز مرد کاهل ولابث

درون مجلس مردان بخور شراب تجلی

شراب مرد تجلی بود نه ام خبائث

شراب تجلی ز دست خویش دهد دوست

از آنکه باده باقی است در فنای تو باعث

چو مغربی ز میان شد نشست یار بجایش

خوشا کسیکه بود اثرش خلیفه و وارث