کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
طاقت درد تو زین بیش ندارم یارا
چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را
هوس روی توأم کرد پریشان احوال
زلفت انداخت مگر در دل من سودا را
هر کسی را ز لبت لذت جان حاصل شد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
کعبه کویش مراد است این دل آواره را
با مراد دل رسان یا رب من بیچاره را
دل در آن کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا از آن آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تویی همراه من
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و یاران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
آنچه از خدای خواست دل بنده باز یافت
خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت
از عشق خواه دولت باقی که در جهان
محمود هرچه بافت ز زلف ایاز یافت
آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
آن رخ از مه خجسته فال تراست
لب ز کوثر بی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاوس
مرغ جانم شکسته بال نر است
ازو کی رسد به دانه خال
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است
حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست
عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست
بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت
پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
بی تو از دردم آرمیدن نیست
وز توأم طاقت بریدن نیست
گر تو شمشیر میکشی ما را
زهرة آه بر کشیدن نیست
آه ما با نو کی رسد کانجا
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
شادی نیافت هر که غم دلبری نداشت
در سر هوای مهر پری گستری نداشت
در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش
سودای عشق روی پر پیکری نداشت
با ما سری به وصل در آور که گیسویت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
کسی که پرتو انوار لامکانی یافت
فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
به ذرهای نخرد های و هوی سلطانان
دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
فروتنی کن اگر سر فرازیت باید
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
میل دلم بروی تو هر دم زیادت است
وین حد دوستی و کمال ارادت است
هر بامداد روی نو د بدن به فال نیک
ما را دلیل خبر و نشان سعادت است
تو آفتاب عالم هستی و جان ما
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
هرگز ز جان من غم سودای او نرفت
وز خاطر شک تمنای او نرفت
آن دل سیاه باد که سودای او نپخت
وان سر بریده باد که در پای او نرفت
با این همه جفا که دل از دست او کشید
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
نازک است آن رخ ازو چشم و نظر بر دوزید
پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع
خانه پر نور تجلی چه چراغ افروزید
سوختید از عطش ای اهل ورع بی می عشق
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷
جانا به نظر قد تو سرو چمن آمد
شمع رخت آرایش هر انجمن آمد
پیرایه باقوت لیت درج گهر شد
مشاطة گلبرگ رخت یاسمن آمد
بشکست دل پسته خندان ز خجالت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲
چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
[...]