گنجور

 
کمال خجندی

شادی نیافت هر که غم دلبری نداشت

در سر هوای مهر پری گستری نداشت

در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش

سودای عشق روی پر پیکری نداشت

با ما سری به وصل در آور که گیسویت

در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت

چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم

اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت

و دل در سواد زلف تو گم کرد راه عقل

شب بود و او غریب مگر رهبری نداشت

از هر جهت کمال به سوی تو کرد روی

زیرا که چشم مرحمت از دیگری نداشت