گنجور

 
کمال خجندی

چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد

طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد

گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود

عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد

گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما

گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد

روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز

پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد

پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش

از تبسم شکر از لب شربت عناب داد

با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال

یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد