گنجور

 
کمال خجندی

از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است

حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است

حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست

عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است

تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز

تن رنجور من از خجلت آن در عرق است

اتفاق تو گر این است که خونم ریزی

هرچه رأی نو دل و دیده بر آن متفق است

عقل باطل شمرد چشم تو هر خون که کند

غالبا بی خبر از نکتة العین حق است

خواهد از شوق حدیث تو قلم سوخت کمال

در قلم خود سختی نیست سخن در ورق است