گنجور

 
کمال خجندی

چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد

عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد

سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم

که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد

وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران

گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد

تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم

در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد

از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت

بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد

امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت

ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت

که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان

[...]

سلمان ساوجی

به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟

به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد

اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت

سلام من که رساند، پیام من که گزارد؟

نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه