گنجور

 
کمال خجندی

چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد

عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد

سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم

که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد

وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران

گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد

تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم

در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد

از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت

بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد

امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت

ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد