حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
عشقِ تو از در درآمد در میانِ جان نشست
دستِ بی رحمی گشاد و زیرِ پایم کرد پست
جامِ غم در داد و مستم کرد و با دیوانگی
چون بود دیوانه آن گاهی که باشد نیز مست
عشق مردِ پخته خواهد خام بودم من مگر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
هرکه در حلقۀ عشّاقِ قلندر ننشست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
عشق بازی نتوان کرد به بازی ای دوست
پای در صورت معنی ندهد هرگز دست
تا ز صورت ننهی پای برون عشق مباز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴
هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
بر یادِ صبوحیانِ سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست
صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست
دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش
ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست
سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت
مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست
برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱
خرابم از آن نرگسِ نیم مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کماندار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان میپرستیدهام
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
مست آمدیم و باز چنان میرویم مست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهٔ دیوانهٔ مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهای پیش آورد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همهاند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵
چون جان و دلم ملازمِ اوست
بنشست به جایِ جان و دل دوست
بوییست بمانده در دماغم
از دوست حیات من از آن بوست
یارم چو به حسن بینظیرست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
جانم فدایِ آن که دلم مبتلای اوست
جان و جهان و هر چه دگر از برای اوست
آبِ حیات در قدحِ جان فزایِ او
انفاسِ روح در دمِ معجز نمایِ اوست
هرگز دگر خلاص و نجاتش کجا بود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
اقبال قاصدی که رسد از جنابِ دوست
فرخنده طالعی که ببوسم خطابِ دوست
ای پیک اگر هزار مهم فوت میشود
چندان مرو که باز نویسم جوابِ دوست
گر دوست را به خونِ محبّان ارادت است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست میبینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
که باشد آنکه ترا بیند و ندارد دوست
بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست
کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیدهست
ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست
به گوشهای بنشین تا بلا نینگیزی
[...]