گنجور

 
حکیم نزاری

منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست

هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست

دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت

مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست

برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند

که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست

به گردنِ من اگر خونِ توبه نیست حلال

حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست

اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت

و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست

نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز

محبّت است و لیکن به دشمنی بنشست

کنون محّبِ جوانم مریدِ پیر نی ام

غلامِ زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست

گهم به خانقه آرند با قبا هش یار

گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست

به پیشِ شحنه برند این غزل اولام اولام

ز بعدِ آن که بگرداندند دست به دست

ز بهرِ آن که چو یک شاخِ طاعت است چرا

نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست

چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست

چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست