گنجور

 
حکیم نزاری

جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست

به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست

ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار

به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست

خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد

نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست

صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان

که آفتاب بر آید فرو شود سرمست

شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود

ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست

بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم

که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست

یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین

بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست

نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار

به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست

تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد

که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست