گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

عشق این است که ما راست دگرها هوس است

هر که چون ماست نشانیش ز معشوق بس است

در حضوریم به کویش ز شد آمد فارغ

شهر پندار که بی محتسب و بی عسس است

خود چه باک است اگر شهر پر از محتسب اند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

مشتاق روی دوست که حالش مشوش است

گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است

از سوختن گزند نباشد خلیل را

گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است

چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست

بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست

آتش عشق به هر بیشه که در می‌افتد

پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست

گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است

زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است

تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست

وین کار عاشقی است که در عشق صادق است

گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

جهان در سایه خورشید عشق است

نهان در سایه خورشید عشق است

یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است

گمان در سایه خورشید عشق است

چو جنّت را طلب گاری نشان خواه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

زبان بربسته ای با ما که جنگ است

نمی دانم دگر بار این چه ننگ است

دل صاحب دلان خون کردی آخر

چه دل داری کدامین دل چه سنگ است

سگ آهوی وصلت می توان بود

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

می خور که بر اصحاب خرابات حلال است

گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است

زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است

گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است

بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

هر کو نظرش به جاه و مال است

مستغرق قلزم ضلال است

خود را به محیط در مینداز

زیرا که خلاص از او محال است

نتوان به در آمدن ز گرداب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است

راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است

سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال

گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است

سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

دل و جانم آنجا که جان و دل است

به جانان که بی جان و دل مشکل است

غلط میکنم چند گویم ز دل

به جانان رسیدن نه کار دل است

ز مبدای فطرت برفته ست حکم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

شاد باش ای دل دیوانه که دلبر با ماست

چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست

یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن

غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست

گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

نکونامی و بدنامی کدام است

چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است

نمی ترسیم در عشق از ملامت

ملامت در عقب بالا کلام است

هم از دل فارغیم اکنون هم از جان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

ره عاشقان سپردن نه به پای عقل عام است

همه عاقلان چو مرغ اند و طریق عشق دام است

همه علم ها فرو خوان و بر من آی تا من

بنشانمت به حجت که تمام ناتمام است

تو به هر عمامه پوشی که قدم نهاد پیشت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

مرا بی باده مستی بر دوام است

ز جایی دیگرم در سر مدام است

اگر عاشق به می مست است هیهات

هنوزش گر بجوشانند خام است

مرا باری ز ساقی هوش رفته ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

خوی ترکان همه مایل به جفا و ستم است

آزمودیم بسی، ترک وفادار کم است

این بلایی ست نه ترکی ست به دنباله ی چشم

دل ز ما برد و گر جان بجهد مغتنم است

پیش او هم چو منی را چه محل باشد و قدر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

آفتاب خُلد روی یار ماست

روضه ی جنات کوی یار ماست

آفتابِ چرخِ سرگردان، چنین

دائما ً در جست و جوی یار ماست

بر سر ِ هر چار سو در شش جهات

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

دیر شد تا رسم قربان کیش ماست

بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست

چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم

گر همه قارون بود درویش ماست

این همه کثرت حجاب ما ز چیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است

که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است

صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج

نازنینی که چو او در همه آفاق کم است

محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

می بیارید که می داروی درد حکماست

مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست

می به تکلیف نباید به کسی داد به زور

جز به مخمور و به این قاعده تکلیف رواست

می به نزدیک بهائم چه بها ارزد هیچ

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

تا دور آفرینش و تا عمر عالم است

پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است

گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق

پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است

آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۷۱
sunny dark_mode