گنجور

 
حکیم نزاری

دل و جانم آنجا که جان و دل است

به جانان که بی جان و دل مشکل است

غلط میکنم چند گویم ز دل

به جانان رسیدن نه کار دل است

ز مبدای فطرت برفته ست حکم

همین است و بس جان به جان مایل است

نه دنیا بمانده ست و نه دین به من

مرا از محبت همین حاصل است

گرفته نشیمن گه جان من

عقابی دلاور ولی بسمل است

نهنگی ست در قلزم آز من

و لیکن چو لنگر دو پا در گل است

بر امید یک قطره از بحر عشق

دو عالم به صد غصه بر ساحل است

ز بن گاه تقلید بربند رخت

که مقصد فراتر از آن منزل است

ندانی به خود هیچ دانا کسی ست

کر بر جمله دانندگان فاضل است

ندانست مستودع از مستقر

هر آن کو درین امتحان داخل است

نزاری ز مردان حق گو سخن

دگر هر چه گویی همه باطل است