گنجور

 
حکیم نزاری

عشق این است که ما راست دگرها هوس است

هر که چون ماست نشانیش ز معشوق بس است

در حضوریم به کویش ز شد آمد فارغ

شهر پندار که بی محتسب و بی عسس است

خود چه باک است اگر شهر پر از محتسب اند

یا چه بیم است ز هر چند که در دهر کس است

دوست گو خواه نهان باشد گو خواه عیان

اصل معنی طلبد عشق که سوزش هوس است

قدر عیسی نشناسد خر بفسرده نفس

چه شناسند که موسی دم و عیسی نفس است

عقل کشتی صفتان را به جهالت نوح است

عشق ره گم شدگان را به دلالت جرس است

ما که دیوانه عشقیم ز عقل آزادیم

هر که جایی رسد از پس رَوی عقل خس است

صید چون مرغ نگردیم به هر دانه که خود

نسر طایر به بر همت ما چون مگس است

عمر ما را چه تفاوت که اجل در پیش است

عشق ما را چه تفاوت که غرامت ز پس است

هیچ دیوانه درین ره به نزاری نرسد

به رسیدن نبود آن که بدو دست رس است

 
 
 
سوزنی سمرقندی

دیگر اسکاف حکیمی که بخوی مگس است

دول حلواست چو حلوا ز همه باز پس است

بانگ بیهوده همیدارد گوئی جرس است

وز بسی گنده دکانش بمثال جرس است

گر چه با مایه کمی دون و دنی و دنس است

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است

برود گر به سر ماه همان رشته بس است

هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست

وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است

پخته شد در هوس دوست دلم بریانم

[...]

قدسی مشهدی

لیلی‌اش در دل و گوشش به صدای جرس است

یا رب این مغلطه مجنون ترا با چه کس است

می‌برد برگ گلی باد ز گلزار برون

بلبلی در پس دیوار مگر در قفس است؟

بلبل از بی‌خودی عشق جهد شاخ به شاخ

[...]

نیر تبریزی

با تو آمیزش غیر الفت قند و مگس است

خودفروشی مکن ایشوخ بس است ارهوس است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه