گنجور

 
حکیم نزاری

هر کو نظرش به جاه و مال است

مستغرق قلزم ضلال است

خود را به محیط در مینداز

زیرا که خلاص از او محال است

نتوان به در آمدن ز گرداب

ور زان که طمع کنی خیال است

آن ها که به انزوا نشستند

دانی که چرا درین سوال است؟

تا در نکشد به بحرشان حرص

موجی که علاقه ی وبال است

آن نیز هم از عنایت اوست

ورنه که و چه که را مجال است

اسکندر جست آب و شد خاک

باری بنگر چه طرفه حال است

خضر از نظر مواهب حق

خوش بر لب چشمه ی زلال است

گر در یابی هنوز این راز

از نوع مراتب رجال است

با این همه فصحت نزاری

درشرح بیان هنوز لال است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

ما را همه شب شب وصال است

ما را همه روز روز حال است

از دولت عشق پادشاهیم

سلطانی عشق بی زوال است

گویا ز خدا خبر ندارد

[...]

صائب تبریزی

پیغام، نمکچش وصال است

دلخوش کن عاشقان خیال است

خورشید فلک سفید ابروست

خورشید تو عنبرین هلال است

هر جا که دل شکسته ای هست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه