مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
زیرا جز صادقان ندانند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بینشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
گفتی که گزیدهای تو بر ما
هرگز نبدست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامه رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما را سفری فتاد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی باده بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کاو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان؟
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خوابآلود را
یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
ساقیا گردان کن آخر آن شرابِ صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستیِ چو کوه قاف را
در دماغ اندر ببافد خمرِ صافی تا دماغ
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶
پردهی دیگر مزن جز پردهی دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرینِ شیرینکار ما
یوسفان را مست کرد و پردههاشان بردرید
غمزهی خونیِ مست آن شهِ خمارِ ما
جان ما همچون سگانِ کوی او خونخوار شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا ؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا ؟
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا ؟
دیدهات را چون نظر از دیدهی باقی رسید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
شاخههای باغ شادی کان قوی تازهست و تر
خشک بادا بیشما و تر مبادا بیشما
این همای دل که خو کردست در سایه شما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جانصفت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
[...]