گنجور

 
مولانا

ساقی تو شراب لامکان را

آن نام و نشان بی‌نشان را

بفزا که فزایش روانی

سرمست و روانه کن روان را

یک بار دگر بیا درآموز

ساقی گشتن تو ساقیان را

چون چشمه بجوش از دل سنگ

بشکن تو سبوی جسم و جان را

عشرت ده عاشقان می را

حسرت ده طالبان نان را

نان معماریست حبس تن را

می بارانیست باغ جان را

بستم سر سفره زمین را

بگشا سر خم آسمان را

بربند دو چشم عیب بین را

بگشای دو چشم غیب دان را

تا مسجد و بتکده نماند

تا نشناسیم این و آن را

خاموش که آن جهان خاموش

در بانگ درآرد این جهان را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۲۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

ساقی بشکن خمار جان را

دریاب حیات جاودان را

کین یک دوسه روز عمر باقی است

از دست مده می مغان را

وان دم که تهی شود صراحی

[...]

مولانا

گستاخ مکن تو ناکسان را

در چشم میار این خسان را

درزی دزدی چو یافت فرصت

کم آرد جامه رسان را

ایشان را دار حلقه بر در

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
نسیمی

گلبانگ زنیم آسمان را

هی هوی کنیم اختران را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه