گنجور

 
مولانا

گفتی که گزیده‌ای تو بر ما

هرگز نبدست این مفرما

حاجت بنگر مگیر حجت

بر نقد بزن مگو که فردا

بگذار مرا که خوش بخسپم

در سایه‌ات ای درخت خرما

ای عشق تو در دلم سرشته

چون قند و شکر درون حلوا

وی صورت تو درون چشمم

مانند گهر میان دریا

داری سر ما سری بجنبان

تو نیز بگو زهی تماشا

آن وعده که کرده‌ای مرا دوش

کو زهره که تا کنم تقاضا

گر دست نمی‌رسد به خورشید

از دور همی‌کنم تمنا

خورشید و هزار همچو خورشید

در حسرت تست ای معلا