گنجور

 
مولانا

مشکن دل مرد مشتری را

بگذار ره ستمگری را

رحم آر مها که در شریعت

قربان نکنند لاغری را

مخمور توام به دست من ده

آن جام شراب گوهری را

پندی بده و به صلح آور

آن چشم خمار عبهری را

فرمای به هندوانِ جادو

کز حد نبرند ساحری را

در شش‌دره‌ای فتاد عاشق

بشکن درِ حبس شش‌دری را

یک لحظه معزمانه پیش آ

جمع آور حلقه پری را

سر می‌نهد این خمار از بن

هر لحظه شراب آن سری را

صد جا چو قلم میان ببسته

تُنگ شکر معسکری را

ای عشق برادرانه پیش آ

بگذار سلام سرسری را

ای ساقی روح از در حق

مگذار حق برادری را

ای نوح زمانه هین روان کن

این کشتی طبع لنگری را

ای نایب مصطفی بگردان

آن ساغر زفت کوثری را

پیغام ز نفخ صور داری

بگشای لب پیمبری را

ای سرخ صباغت علمدار

بگشا پر و بال جعفری را

پر لاله کن و پر از گل سرخ

این صحن رخ مزعفری را

اسپید نمی‌کنم دگر من

درریز رحیق احمری را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۲۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

از دور بدیدم آن پری را

آن رشک بتان آزری را

در مغرب زلف عرض داده

صد قافله ماه و مشتری را

بر گوشهٔ عارض چو کافور

[...]

نظامی

خرم نه مرا توانگری را

کو دارد چون تو گوهری را

عرفی

با روی نکوی تو پری را

دعوی نرسد برابری را

زیباست پری ولی ندارد

این عشوه و ناز و دلبری را

چشم تو بیک نگاه جادو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه