امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
گذشت آرزو از حد به پای بوس تو ما را
سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را
تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو
که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را
مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزه کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسله رموز را
گویم وصل، گوییم رو که هنوز چند گه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش میخلد در سینه عقربها
همهشب در تب غم میپزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود میپزم شبها
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
نازکیی که دیده ام آن رخ همچو لاله را
سوزم و بر نیاورم پیش وی آه و ناله را
تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک
ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را
عقل نماند در سری، صبر نماند در دلی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
یا رب، که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست
یارب، که راه می دهد آن ترک مست را
دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا
مایه عمر به جز جان دگری بود مرا
مست گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا
فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا
سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است
کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا
دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا
چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد
که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا
نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را
تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را
از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را
از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
دلبرا، عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا
وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا
ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را
جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری
زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
من ز بهرت دوست دارم جان عشقاندیش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را
وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را
با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را
از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت
خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را
دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
ساقیا! پیش آر جامِ با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا ز هر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا! یکی بخرام و پا بر لاله سای
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم
زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
بهار آمد و سبزه نو شد به جوها
عروسان بستان گشادند روها
گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
ای از مژه تو رخنه در جانها
وی درد تو کیمیای درمانها
بادی که ز کوی تو همیآید
میجنبد و میبرد ز ما جانها
تو جیب گشاده در خرامیدن
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را
شادمان یابم دل امیدوار خویش را
شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید
چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را
شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها
خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه
[...]