گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را

شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید

چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار

کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام

در میان خاک در آبدار خویش را

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست

خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من

تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار

ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

[...]

همام تبریزی

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

[...]

سیف فرغانی

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او

گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را

در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را

در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم

غرقه بحر بلا جان نزار خویش را

از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب

[...]

وحشی بافقی

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را

هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی

عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه