گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را

با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را

از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت

خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را

دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها

گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را

در جیب وجود کس نگذاشته ای نقدی

یک لطف بکن زین پس مگشای گریبان را

تو می روی و دلها دنبال دوان هر سو

چون خلق که بشتابد نظاره سلطان را

بدبخت دلی دارم، دیوانه بت رویان

یا رب که مباد این دل هندو و مسلمان را

گویند که از خوبان بدنام شدی خسرو

چون دل نکند فرمان، خسرو چه کند آن را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصر بخارایی

گر سلسله جنبانی، گیسوی پریشان را

آشفته کنی دل را، دیوانه کنی جان را

در صومعه گر بویی، پیدا شود از عشقت

از خرقه برون آرند، صد مشرک پنهان را

از زلف مزن چوگان،‌ بر گون زنخدانت

[...]

وفایی مهابادی

حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را

مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را

ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی

بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را

رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه